بنازم چشم مستت را!
سلام آشنای لحظه های من!
حالت چطور است؟مهربان من خوب است؟
امشب دیدی؟ حتی جدایی فرهنگها شهرها کشورها هم نمی تواند حس تلخ نداشتن را از یک عاشق بگیرد!
خوب مهربانم! کجایی؟ دلت خوش و لحظه هایت شیرینند؟
گاهی چقدر با ظرافت و دقت هوایم را داری! این چیزها را خوب می فهمم خوب خوب!
قدردان همه خوبیهایت هستم! کاش لایق خوبیهایت هم بودم!
حسودی ام می شود کاش می شد روزی میزبان این همه لطف باشم!
چه روزگاری دارم چه فکرهایی دارم چه حسرت هایی دارم چه آرزوهایی دارم
ببین همه چیز دارم الا حضور تو را! خوب است که خودت را دارم
خودت را با حضور ساختگی خودم! با رویای به هم بافته خودم!
کاش می توانستی بفهمی هزاران ثانیه به این چند دقیقه کوتاه نشسته ام و نشسته ام و نشسته ام
مگر پیش می روند! مگر این تیک تاک ها به لحظه بودنت می رسد!
دلم گاهی می سوزد! آتش می گیرد! نه از این سوختن های به اسم بی رسم ها!
سوختنی که حسش می کنم گاهی مثل یک تکه زغال گداخته در دست می گیرمش
کیف می کنم دیدن خاکستر شدنش را!
هیییییییییچ کس نمی تواند این حس خوش را بفهمد! این تنها منم که در این همه خوشی غرق شده ام
"چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را///که کس آهوی وحشی را از این خوشتر نمی گیرد!"
مراقب عزیزترینم باش! شبت بخیر! خدانگهدارت